سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ چیزی مانند عمل، دانش را رشد نمی دهد . [امام علی علیه السلام]

یه متن قشنگ

ارسال‌کننده : رضاخاقانی در : 89/7/23 6:14 عصر

 

قاصدک غم دارم ، غم آوارگی و دربدری


غم تنهایی و خونین جگری ،



قاصدک وای به من ، همه از خویش مرا می رانند



همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند






قاصدک دریابم ! روح من عصیان زده و طوفانیست



آسمان نگهم بارانیست



قاصدک غم دارم



غم به اندازه سنگینی عالم دارم



قاصدک غم دارم






قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی




قاصدک حال گریزش دارم




می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست



پستی و مستی و بد مستی نیست



میگریزم به جهانی که مرا ناپیداست



شاید آن نیز فقط یک رویاست !!!


شاید آن نیز فقط یک رویاست !!! 


 





کلمات کلیدی :

عکس های جوناس

ارسال‌کننده : رضاخاقانی در : 89/7/23 6:14 عصر

 


 



 



 



 



 



 


 




کلمات کلیدی :

یادم باشد....

ارسال‌کننده : رضاخاقانی در : 89/7/23 6:14 عصر

 

 

... و حال شده ام مردی با آرزوهایی بزرگ...اما خسته...

... دلم پرواز می خواهد...

... دیگر کوله ام خالیست...

... دیگر صدای باران هم درمان نیست...

... باید بروم...

... جای من اینجا نیست...

... بروم آنجایی که باران از اوست...

... جایی فراسوی ابرها...

... آنجا که سنگها هم نفس می کشند...

 

 راهها به دو راهی ختم نمی شوند...

... و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند...

... و آغوشها تنها برای نوازش باز می شوند...

... آنجا که بوی یاس را به ارزش محبت می فروشند...

... و آنجا که مردمش می دانند... خط گندم یعنی ...

 

نیمی بردار و نیمی ببخش...

... آنجا که روح... جسم را نگه می دارد..

 

و آنجا که آبی نیست ...

 

آبی تر است...

... آنجا که دیگر نفس نیست...

... همه اش عشق است و عشق است و عشق...

...

... اما نه....

... هنوز قلم به دستانم چسبیده...

... انگار هنوز هم باران درمان است...

...

... رهگذر...دیگر چیزی از کوله ات باقی نمانده...

 

گویی پایان راهی...

... یادت باشد... در انتظار باران باشی... کفشهایت تشنه اند...

...

... یادم باشد... در انتظار آسمان بنشینم..

 

خاک همیشه خشک است...


... یادم باشد... در انتظار خورشید بنشینم...

 

ماه همیشه تاریک است...


... یادم باشد... در انتظار گندم بنشینم..

 

نان همیشه تلخ است...


... یادم باشد... در انتظار نگاه بنشینم..

 

زبان همیشه دروغ است...


... یادم باشد... در انتظار دوست بنشینم..

 

 

بی گانه همیشه خسته است...

... یادم باشد ... در انتظار او بنشینم..

 

او همیشه هست..

 

همیشه مهربان است...

 

 

 



کلمات کلیدی :

کفش...

ارسال‌کننده : رضاخاقانی در : 89/7/23 6:14 عصر

 



 


 


 


ای خدای بزرگ کمکم کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفش های او راه بروم.


                                                                         دکتر شریعتی




کلمات کلیدی :

داستان خیانت.....

ارسال‌کننده : رضاخاقانی در : 89/7/23 6:14 عصر

 


 


چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.





w01.jpg



زمان
میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع
آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده
بود نیز بیشتر.


w02.jpg 


آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟



پدر
گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده
دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل
شدم. یک دایره کامل.



پسر از
همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک
قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای
خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.


w03.jpg 


دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.


w04.jpg 


دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟


قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم


- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره


- من
اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که
یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به
زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای
خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون
پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.


 w05.jpg


دایره
که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا
دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد.
حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی
دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.


w06.jpg 


رفت
و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو
کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه
گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.


w07.jpg 


قطعه‌ی
گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد
(لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی
برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره
او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

 

w08.jpg

 

نظر یادتون نره....

 

منبع:وبلاگ دوست عزیزم

حمیدرضا

 



کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >